محل تبلیغات شما

سبزی های یخ زده آمدند دور مچ پایم، بعد رفتند، قرار شد برای پله ی کمتر و نزدیکتر بودن به دستشویی شب در باشگاه مادر بخوابیم، گربه تمام شب وقتی چشمانم گرم شد غر زد، به دنبال پشه ی گمشده اش بود یا حوصله اش سر رفته بود نمی دانم، شاید فقط چهار ساعت خوابیدم، دیگر حتی شیر و خرما طولانی مدت سیرم نمیکند و این بچه چندین بار محکم به نافم مشت زد، غذا می خواست، من اما پا می خواستم، دلم برای تختم تنگ شده، تخت فنری مهربانم که با قلمبگی های شکمم  با ملایمت رفتار می کرد برعکس این تشک گنده ی سفت، بالش بارداری ام را می خواستم جای این بالشتک های فسقلی دردآور. بعد به پله های دو طبقه ساختمان خانه مان فکر کردم و دیدم واقعا در توان پای من نیست، یک پله اشک من را در می آورد، همین چند شب پیش که نیمه شب بی خواب بودم به مفهوم خانه فکر می کردم، به اینکه چند سال است دیگر خانه ی پدری خانه ی من نیست و مفهومش برایم عوض شده، فکر کردم که حالا نقطه ی دیگری از شهر خانه ی من است و من روزها بدون پدر و مادر از خواب بیدار می شوم ولی هنوز زنده ام، هنوز نفس می کشم و زندگی ادامه دارد. بعد خدا را شکر می کنم پایم نشکسته، از خدا می خواهم زودتر خوب شوم چون در ماه آخر بدجوری به پایم محتاجم، به پیاده روی، به انجام دادن کارهایم، اصلا شما زن حامله ی پنگوئن دیده اید اما زن حامله ی لنگ دیده کسی؟  

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها