محل تبلیغات شما

روز قشنگی بود، ولنتاین و قرمه سبزی و با این حال که کادو نخواستم و خودم نامه ی شاملو هدیه دادم اما روز قشنگی بود. بعد از مهمانی که برمی گشتیم پله ی کوچک زیر آسانسور را ندیدم و افتادم، شکمم آنقدر بزرگ است که هیچ چیز جز شکم روبرویم نمی بینم، مچ پایم کج شد و با کف دست و زانو فرود آمدم، این بار دوم بود که زمین می خوردم، بار اول سه پله ی آخر خانه ی خودمان پرتاب شدم، آن روزها گمانم پنج ماهه باردار بودم، خوبی اش آن بود می دانستم قرار است بیفتم و بدنم دفاع بهتری داشت اما این بار پایم در لحظه ی اول پیچ خوردگی بدی داشت چون نمیدانستم چه در انتظارم است. ایستادم چند دقیقه تا درد کمی آرام شود، بعد لنگ لنگان خودم را در ماشین چپاندم، تکان های ماشین و چاله های جاده درد را بیشتر می کرد ولی برای نترسیدن مادر صدایم در نمی آمد. آمده ام اینجا این ها را می نویسم چون امشب خانه ی خودم با دو طبقه پله نرفتم و خانه ی  مادر مانده ام، اینترنتش آنقدر کند است که باید بی حرکت باشم و حوصله ام سر می رود، شده ام دست به دامن اینجا و پیش بقیه وانمود می کنم روحیه ام خیلی خوب است. 

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها